از مجموعه داستان ناگفته ها،

مکعب شیشه ای….

پیشگفتار ۱ نمی دانم این راه ناتمام کلافه کننده که می روم انسانیت در آن است یا چیز دیگری؟ واقعا نمی دانم! چاره ای ندیدم جز اینکه قلم به دست بگیرم و بنویسم. چیزی مرا مادامی که در تنهایی پر هیاهوی خودم پرسه میزنم وادار می کند که بنویسم. احساس می کنم در یک مکعب […]

سید محمد ابراهیمی

پیشگفتار ۱

نمی دانم این راه ناتمام کلافه کننده که می روم انسانیت در آن است یا چیز دیگری؟ واقعا نمی دانم! چاره ای ندیدم جز اینکه قلم به دست بگیرم و بنویسم. چیزی مرا مادامی که در تنهایی پر هیاهوی خودم پرسه میزنم وادار می کند که بنویسم. احساس می کنم در یک مکعب شیشه ای شفاف که نمی توانم اطرافم را لمس کنم گیر افتاده ام. تنها از میان ششیه های قطور اطراف می بینم و یادداشت می کنم. گاهی از فرط استیصال یا شاید بهتر است بگویم از فرط بی عاری زیر همه چیز می زنم و  خوب شروع به کند و کاش در تمام زوایای ذهنم می کنم. هر لحظه که می گذرد درست مثل دیوانه ای که تازه از تیمارستان آمده باشم با دنیای عجیبی رو به رو می شوم که نه از ان لذت می برم و نه برایم مهم است که لذت ببرم. خستگی ، خستگی، خستگی! این واژه گاهی به واقعیت تبدیل می شود و تمام رگهای مرا از خود پر می کند. کلافه می شوم و بارها خودم را به دیواره مکعب شیشه ای لعنتی می کوبم ، تنم را زخم می کنم و آخر خسته و کوفته و نالان از درد و زخم گوشه ای از اتاق کز میکنم و می نویسم. تقریبا همیشه گذشته را مرور میکنم بعد آنقدر وارد جزئیات می شوم و چیزهایی را به یاد می آورم که شاید پس از آن حادثه بی اهمیت مثلا بیست سال پیش اولین بار است آن را به یاد آورده ام یا به آن فکر کرده ام. نمایه هایی از گذشته که از ذهنم می گذرند گاه به سرعت یک عکس گرفتن و گاه به کندی عبور زمانی هستند که تاریخ را در سر بزنگاههای خویش حبس کرده اند. تنها کاری که از دستم بر می آید اینست که تمام نمایه ها را در کنار  هم بچسبانم به آنها مفهوم تازه ای بدهم و داستانی بنویسم تا این روان نا آرام خویش را تسکین دهم.  بارها پیش آمده که نوشته های خود را خط می زنم و دور می ریزم. یا خط می زنم و دوباره می نویسم. یا آنقدر به جمله ای ور می روم و کلماتش را خط می زنم تا دست آخر از نوشتن آن منصرف شوم. یا آنقدر کلمات را خط میزنم و با کلمه ای دیگر جایگزین می کنم تا جمله ای که دوست دارم درست شود. اما بعضی روزها این وسواس خسته کننده سراغ من نمی آید و فقط می نویسم. آنقدر مینویسم که ذهنم خالی می شود و آرام به خواب می روم.

ارسالی از/ سید محمد اراهیمی

۱ مرداد ۱۳۹۶/آبادان