زمین یخ زده بود. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. پدر به همراه عموی مجید از شیراز رسیدند. مجید صدای پدر را که شنید به سرعت از رختخواب بیرون پرید و به سمت در هال حرکت کرد. جلوی در هال بغلش کرد. تنش را بو کرد. سرش را روی بازوانش گذاشت و گریه کرد. آنقدر بلند […]