یادداشتی از حاج عبدالحسین پیروان دوران کوچههای خاکی بود؛ با درشکههایی که به اسب بسته میشدند؛ تا هم آدمها و هم بارها را جابهجا کنند. مردی سیاهچهره که همیشه لبخندی بر لب داشت، صاحب یکی از این درشکهها بود. و ما سرخوش جوانی بودیم. آن روزها یکی از سرگرمیها نوجوانان، نشستن زیر گاریها و رفتن […]