بهار و مفاهیم تداعیگر آن در اندیشه مولانا

نویسنده : دکتر زهراالسادات قریشی به درخواست :پایگاه خبری تحلیلی بامدادخبر بامدادخبر: حضور مضامین مربوط به بهار و وصف آن در شعر مولانا بیشتر برآیندی از مفاهیم تمثیلی موجود در آن چون روییدن، نو شدن، زایش و تولّد دوباره است که با اندیشه وی در باب تبدیل مزاج و حیات روحانی نیز مناسبت دارد. استعاره روییدن […]

نویسنده : دکتر زهراالسادات قریشی

به درخواست :پایگاه خبری تحلیلی بامدادخبر

بامدادخبر: حضور مضامین مربوط به بهار و وصف آن در شعر مولانا بیشتر برآیندی از مفاهیم تمثیلی موجود در آن چون روییدن، نو شدن، زایش و تولّد دوباره است که با اندیشه وی در باب تبدیل مزاج و حیات روحانی نیز مناسبت دارد. استعاره روییدن شاخ، درخت، گل، نو شدن حال‌ها و رفتن کهنه‌ها آن‌قدر در نظر وی اهمیت دارد که آن را به هر چیزی غیر از گیاهان نیز نسبت می‌دهد و بر آن است که هر چیزی هر لحظه از نو می‌روید و لباس نو به تن می‌کند. در این راستا صبح و بهار نشان زایش و رویش است و غروب، شب و زمستان نشانگر مرگ و بازگشت. مولوی متفکری کاملا قائل به حرکت و تطوّر در آفرینش است. آن چه ثابت و دائم است، ذات حق و غیر او در حرکت به سوی او. از نظر مولانا، عالم خلقی نامتناهی و همواره در گسترش است:

«از عدم ها سوی هستی هر زمان            هست یارب کاروان در کاروان»

این عدم، عدم محض نیست، بلکه نیستی و رفتن از صورتی به صورتی دیگر و تداوم چرخه تبدّل صورت‌هاست که در اصطلاح حکما و دیگر عرفا با عناوینی چون قاعده تجدّد امثال، حرکت جوهری یا تقلّب جواهر، خلق مجدد(مدام)، نظریه تناسخ، مرگ و رجعت یا حشر نوین و خلق جدید، فنا و بقا، بام و شام، کون و فساد، مردن و زاییدن، شان جدید و نظایر آن آمده است. با این مفهوم که هیچ چیز در دو آن به یک حال باقی نیست و در تغییر است و البته باید گفت که موضوع تبدّل امثال در اصل برگرفته از قرآن است: «بلی قادرین علی ان نبدل امثالکم و ننشئکم فی ما لاتعلمون»(واقعه/۵۴)، «بل هم فی لبس من خلق جدید»(ق/۵۰)، «ان یشا یذهبکم و یات بخلق جدید»(فاطر/۲۵) و «کل یوم هو فی شان»(الرحمن/۵۵).

نگرش مولانا در باب امر هستی و نیستی یا بی‌قراری و پویایی کاینات، معادل قاعده تبدّل امثال است که سابقه آن در فلسفه هراکلیتوس در یونان قدیم دیده می‌شود و در فلسفه اسلامی بیشتر اشاعره به آن استناد می‌کنند. شفیعی کدکنی در مقاله روزنه‌ای خرد بر جهانی بزرگ(ص۵۸) از نظام معتزلی به عنوان نخستین کسی که در فرهنگ اسلامی از آن سخن گفته، نام برده و مولانا را بهترین مفسر این اصل(اصل بی‌قراری کاینات) معرفی می‌کند. عبدالحکیم خلیفه در کتاب عرفان مولوی(ص۳۷) فلوطین را در بیان مراحل استکمال به عنوان تنها اندیشمند باستانی معرفی می‌کند که جهان‌بینی‌اش قابل بسط یافتن به نظریه تطور بود. او معتقد به اندیشه سلسله مدام حیات یا سلسله‌مراتب حیات یا نظریه صدور بود که طبق آن موجودات از مبدا یا احد، طبق عناوین کلی عقل و نفس صادر می‌شوند و سپس هر مرتبه دانی به اعتبار اصل آسمانی خود می‌کوشد تا به مرتبه عالی و آسمانی خود بازگردد.

مساله تطور یا مراحل استکمال نزد مولانا نزدیک به مفهوم سنسار یا سامسارا یا دایره وجود به معنای چرخه مرگ و زندگی‌های مکرر در عرفان بودایی است. خلیفه(ص۴۳) تطور از ماده به انسان را در نظریه مولوی نوعی پیش‌آگهی از داروینیسم و نظریه تکامل وی می‌داند. نظریات و اندیشه‌های علمی مولوی اغلب مورد توجه دانشمندان علوم تجربی قرار گرفته و به اثبات رسیده است. چنان که همین مفهوم تحت عنوان قانون بقای انرژی نیز مطرح شده است که ماده و انرژی معدوم نمی‌شوند، بلکه به یکدیگر تبدیل می‌شوند و در مسیر حرکت موجودات پیوسته ترکیب و تحلیل رخ داده و به عدم محض منتهی نمی‌گردد. نوین در مقاله نظریه شعور و جاودانگی هستی، این مطلب را به طور کامل و بر اساس آیه نور در قرآن بررسی کرده و معادل آن آنتروپی و نگانتروپی(صص۷۱،۸۲،۸۳) را به کار می‌برد که یکی به معنای انهدام و فنای صورت مادی جهان هستی(زمستان) و دیگری به معنای افزوده شدن بر شعور و صورت غیرمادی آن(بهار) تا رسیدن به مبدا اولیه است.

این مساله ناایستایی عالم یا نشو و ارتقای تکوینی و رستاخیز مداوم آفریدگان که جمادات نقطه آغاز آن هستند و پروردگار نقطه پایانش، در بیان شاعرانه مولانا بدین اشکال آمده است: «آمده اول به اقلیم جماد/ از جمادی در نباتی اوفتاد/ سال‌ها اندر نباتی عمر کرد/ وز جمادی یاد ناورد از نبرد/ وز نباتی چون به حیوان اوفتاد/ نامدش حال نباتی هیچ یاد/ جز همین میلی که دارد سوی آن/ خاصه در وقت بهار و ضیمران/ باز از حیوان سوی انسانیش/ می‌کشد آن خالقی که دانیش/ عقل‌های اولینش یاد نیست/ هم از این عقلش تحول‌کردنی است/ تا رهد زین عقل پر حرص و طلب/ تا هزاران عقل بیند بوالعجب» یا در جایی دیگر از مثنوی: «از جمادی مردم و نامی شدم/ وز نما مردم به حیوان سر زدم/ مردم از حیوانی و آدم شدم/ پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم/ حمله دیگر برآرم از بشر/ تا برآرم از ملایک پر و سر/ وز ملک هم بایدم جستن ز جو/ کل شی هالک الا وجهه/ بار دیگر از ملک قربان شوم/ آن‌چه اندر وهم ناید آن شوم».

در این راستا حرکت را می‌توان مفهوم کلیدی برخاسته از کل محتوای غزلیات شمس دانست که هم در واژه نمودار است و هم در اندیشه‌های مطرح شده در حیطه عشق، تکامل، فنا، بقا، نیستی، هستی و غیره. حرکتی که در درون ناآرام و پرتلاطم خود مولانا جریان دارد، با شگردهای زبانی چون خطاب‌ها، امر و نهی‌ها، دعوت‌ها، پرسش‌ها، تکرارهای هنری و نیز قافیه و ردیف‌های مکرر با مفهوم حرکت، رفتن و شدن بازتاب و عینیت می‌یابد. او در غزل معروفی این مراحل استکمالی را با تاکید بر ردیف رفتن در مورد انسان نشان می‌دهد: «ما ز بالاییم و بالا می‌رویم/ ما ز دریاییم ودریا می‌رویم/ ما از این جا و از آن جا نیستیم/ ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می‌رویم/ قل تعالوا آیتی است از جذب حق/ ما به جذبه حق تعالی می‌رویم» و فعل دیگر موردنظر مولانا در این حیطه فعل شدن است که نشان از گذر از یک مرحله و رسیدن به مرحله دیگر و مطلوب است. او در دیوان شمس چهار بار غزل با ردیف “شدم” می‌آورد. نمونه آن غزل با مطلع زیر است: «مرده بدم، زنده شدم، گریه بدم، خنده شدم           دولت عشــق آمد و من دولت پاینده شــدم»

مولوی در غزلی تبدیل‌ها و گردش‌های برخاسته از عشق و کشش حق و به بیانی، سیّالیت حالات و موقعیات و برآمدن صورتی از دل صورتی و بی‌انتهایی و پایان‌ناپذیری آن را که تعبیری از مفهوم حرکت و انتشار و عدم ثبات است، به نحوی زیباشناسانه ارائه می‌کند: «چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون/ دلم را دوزخی سازد، دو چشمم را کند جیحون/ چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید/ چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون/  زند موجی برآن کشتی که تخته‌تخته بشکافد/ که هر تخته فرو ریزد ز گردش‌های گوناگون/ نهنگی هم برآرد سر، خورد آن آب دریا را/ چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون/ شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را/ کشد در قعر ناگاهان به دست قعر چون قارون/ چو این تبدیل‌ها آمد، نه هامون ماند و نه دریا/ چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون/ چه دانم‌های بسیار است، لیکن من نمی‌دانم/ که خوردم از دهان‌بندی در آن دریا کفی افیون».

باید به این مطلب هم اشاره کرد که هسته اصلی بینش مولوی بیشتر از مساله خلق، مساله تکامل است که آن هم بنا بر مثنوی، خلق تدریجی و مداوم انسان است: «زان که تدریج از سنن‌های شه است».

مضمون دیگر مرتبط با بهار در اندیشه مولانا، اصل فطرت انسان و اقتدا به کل است. مولوی فطرت انسان را از اصل تحول، گشتن، حرکت و نوزایی می‌داند. او از انسان‌ها به عنوان اجزای هستی می‌خواهد که به کل خویش اقتدا کرده و با هستی همراه شوند. به نقل شفیعی‌کدکنی از قطب‌بن محیی جهرمی، شارح مثنوی در مقاله روزنه‌ای خرد بر جهانی بزرگ(ص۵۹): «چون جهان که کل است، پیوسته در کار است، شما نیز که جزئید، پیوسته باید در کار باشید». بنابراین آن که از هماهنگی با تکامل حیات خود را کنار می‌کشد، محکوم به توقف و تنزل است.

مولانا حقیقت معراج را حقیقتی ذومراتب می‌داند که پایین‌ترین مرتبه آن معراج گیاهان و درخت‌هاست که به سوی آسمان و نور بالا می‌روند. در فیه‌مافیه(۲۱۹) می‌گوید: «جمله عالم می‌دوند الا دویدن هر یکی مناسب حال او باشد از آن آدمی نوعی دیگر و از آن نبات نوعی دیگر و از آن روح نوعی دیگر. دویدن روح بی‌گام و نشان باشد».

او چرخه و گردش آب را به بخار و رفتنش به آسمان در شکل ابر و سپس باران و جوی و از یک سو صفا و طراوت دادن به زمین و از سویی سیل گشتن و به دریا ریختن را به عنوان نمونه‌ای از حرکت بیان می‌کند و از انسان می‌خواهد برای رفتن به چنین تبدیل‌هایی در هستی بنگرد:

«باد می‌نالــد همی خوانـد تــو را                که بیــا انــدر پی‌ام تا جوی آب

آب بودم، بـــاد گشتــم، آمـــدم               تا رهانم تشنگــان را زین سراب…

از برون شش جهت این بانگ خاست               کز جهت بگریز و از ما رو متاب»

طبق اندیشه مولانا، نمودها و مظاهر جهان هستی با تمام اجزا و روابطش پیوسته دچار انقلاب و تطور و به عبارتی، در حال دریافت هستی و فیض جدید است؛ به عبارتی خداوند به مقتضای اسم سریع تجلیات نوبه‌نو دارد:

هر زمان نو صورتی و نو ملال                            تا ز نو دیدن فرو میرد ملال

 

قرن‌ها بگذشت، این قرن نویی است                        ماه آن ماه است و آب آن آب نیست

در بیان او هستی به جویباری از آب مانند می‌شود. بنا بر گفته شیمل در کتاب شکوه شمس(ص۱۱۳)، «آرای اشاعره درباره ساخت ذره‌ای جهان که فنا می‌پذیرد و در آنی دوباره آفریده می‌شود، با خیال‌بندی آب روان در رودخانه نشان داده می‌شود که همواره یکسان به نظر می‌رسد و حال آن که هر لحظه متفاوت است و هر دم نو می‌شود». مولانا معتقد بود که دنیا فقط در ظاهر دوام دارد و ما در ظاهر آن را ساکن و ایستاده تصور می‌کنیم، ولی درواقع همه پدیده‌ها دمادم نابود و بازآفریده می‌شوند. به دنبال این جمع و تفریق ازلی و ابدی، کاینات هر لحظه در حال زادن و مردن و نو شدن‌اند:«صد هزاران ضد، ضد را می‌کشد                      بازشان حکم تو بیرون می‌کند

از عدم‌هــا سوی هستی هر زمان                      هست یارب کاروان در کاروان»

یا به گونه‌ای دیگر در مثنوی: «صورت از بی‌صورتی آمد برون/ باز شد انا الیه راجعون/ پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی است/ مصطفی فرمود دنیا ساعتی است/ هر نفس نو می‌شود دنیا و ما/ بی‌خبر از نو شدن اندر بقا/ عمر همچون جوی نونو می‌رسد/ مستمری می‌نماید در جسد/ آن ز تیزی مستمر شکل آمده است/ چون شررکش تیز جنبانی به دست». در غزلیات هم مولانا حیات را استمرار تجلیات معرفی می‌کند که هر جلوه‌ای نمودی دیگر با خود دارد: «چیست نشانی آنک هست جهانی دگر/ نو شدن حال‌ها رفتن این کهنه‌هاست/ روز نو و شام نو، باغ نو و دام نو/ هر نفس اندیشه نو، نوخوشی و نوفناست/ نو ز کجا می‌رسد، کهنه کجا می‌رود/ گرنه ورای نظر عالم بی‌منتهاست/ عالم چون آب جوست، بسته نماید ولیک/ می‌رود و می‌رسد نونو این از کجاست؟»

 

«عالم چو کوه طور دان، ما همچو موسی طالبان             هر دم تجلی می‌رســد برمی‌شکافد کــوه را

یک پاره اخضر می‌شود، یک پاره عبهر می‌شود               یک پاره گوهر می‌شود، یک پاره لعل و کهربا»

مولانا در غزلیات شمس، هستی و کاینات را در شکل‌پذیری دائمی و دگرگونی وقفه‌ناپذیر می‌بیند:

«همه اجزای ما را او کشانیده است از هر سو                تراشیده‌ست عالم را و معجون کرده زان ما را»

بر اثر این تنازع مداوم در گستره جهان و تحرک دائمی ماده، او هستی را پیوسته نوشونده می‌بیند که این نوی توقف و تباهی ندارد، بلکه به سوی زیبایی، تازگی، طراوت و تکامل پیش می‌رود و به همین جهت، مولانا شیفته تازگی‌ها و نوی‌ها است: «نوبت کهنه‌فروشان درگذشت         نوفروشانیم و این بازار ماست»

طبق بین پژوهنده در مقاله خاستگاه سخن از نگاه مولوی(ص۱۷)، او تناوب و تسلسل خلق و عدم و هستی و نیستی را که موجب زایندگی و پویایی عالم است، به استمرار و تداومِ خطابِ خداوند با جواهر و اعراض نسبت می‌دهد که از روز ازل و با خطاب الست الهی آغاز شده است». پس این الست عملی نیست که یک بار انجام شده باشد؛ بلکه خداوند در هر چشم‌به‌هم‌زدنی آن را تکرار می‌کند، حتی اگر جواهر و اعراض آشکارا همچون انسان بلی نگویند، ظهور آن‌ها از عدم پاسخشان است به خطابِ الهیِ کن!(موجود شو!). خداوند در هر آنی و به هر شانی با زبان معنوی «الست بربکم» می‌گوید و جوهرها و عرض‌ها و خلاصه همه موجودات ظهور می‌یابند:

«هر دمی از وی همی‌آید الست                              جوهر و اعراض می‌گردند هست

گر نمی‌آیـــد بلی زیشان، ولی                                  آمدنشان از عــدم باشد بلی»

 

«هر طرفی علامتی، هر نفسی قیامتی          تا نکنی ملامتی، گر شده‌ام سخنوری»

 

«صد هستی دیگر به جز این هست بگیری                  کاین را تو فراموش کنی خواجه کجایی»

در فیه‌مافیه(ص۱۹۱) نیز می‌گوید: «آدمی را حق‌تعالی هر لحظه از نو می‌آفریند و در باطن او چیزی دیگر تازه‌تازه می‌فرستد» و جایی دیگر از این کتاب(ص۱۳۳) می‌گوید: «حق‌تعالی صبوتی بخشد پیران را از فضل خویش که صبیان از آن خبر ندارند. زیرا صبوت بدان سبب تازگی می‌آرد و برمی‌جهاند و می‌خنداند و آرزو باز می‌دهد که جهان را نو می‌بیند و ملول نشده است از جهان…» و بر این اساس حتی ارواح نیز هر لحظه در حشر و سیلان‌اند:

«جان پیش تو هر ساعت می‌ریزد و می‌روید          از بهـر یکی جـانی کس با تو سخن گویــد»

 

«وه چه بی‌رنگ و بی‌نشان که منم!                                کی ببینم مرا چنان که منم؟!…

کی شود این روان من ساکن                                    این‌چنین ساکن روان که منم»

در پی این حشر و زایندگی از انسان هم می‌خواهد تا هر لحظه شخصیت پیشین خود را قربانی و ایمان خود را تازه کند، از درون نو شود و در این عید دائمی با هستی همراه شود:

«چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عیدی      نباشد منتظر ســـــالی که تا ایام عیــــد آید»

این حرکت در مورد انسان با منازعه بی‌وقفه با صفات پست و قوای فرومایه اوست و این کار اولیا است که روحشان از رکود و سکون به دور بوده و هر دم در حرکت دائمی و تجلی و ظهورند. مولانا در غزلیات مفهوم حرکت را در مورد انسان بیشتر با واژه سفر و مترادفات آن بیان می‌کند. این سفر، سفری است در درون و حرکتی است به سوی خدا:

«تو مسافری روان کن، سفری بر آسمان کن          تو بجنب پاره‌پاره که خدا دهد رهـــایی

به مقام خــاک بودی، سفــر نهان نمودی        چو به آدمی رسیدی، هله تا به این نپایی»

 

«چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی                  که میوه نو دهد دایم، درون دل سفر دارد»

در شعر وی بانگ رحیل فراوان شنیده می‌شود. او از انسان‌ها می‌خواهد که ترک زاد و بوم و خاندان و مایه‌های آرامش موقتی و ظاهری خویش کرده و عازم سفر روحانی شوند. سفری که در هیچ یک از منازلش آرام نیست و مدام باید رفت: «بانگ ما همچون جرس در کاروان/ یا چو رعدی همچو سیران سحاب/ ای مسافر دل منه بر منزلی/ که شوی خسته به گاه اجتذاب/ زان که از بسیار منزل رفته‌ای/  تو ز نطفه تا به هنگام شباب»…

ایده دور افتادن روان آدمی از جایگاه برین و کوشش برای بازگشتن به خاستگاه آغازین روح به نیروی عشق در سراسر آثار مولانا موج می‌زند. تلاش مولوی همواره این است که انسان جدا شده و هبوط کرده، تنهایی خود را به یاد آورد و بداند که به کجا باید برود.

 بخش پایانی

مولانا و بهار