از مجموعه داستان ناگفته ها، سوم؛ پدر

هنوز از معیادگاه کسی چیزی نگفته بود

زمین یخ زده بود. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. پدر به همراه عموی مجید از شیراز رسیدند. مجید صدای پدر را که شنید به سرعت از رختخواب بیرون پرید و به سمت در هال حرکت کرد. جلوی در هال بغلش کرد. تنش را بو کرد. سرش را روی بازوانش گذاشت و گریه کرد. آنقدر بلند […]

زمین یخ زده بود. خورشید هنوز طلوع نکرده بود. پدر به همراه عموی مجید از شیراز رسیدند. مجید صدای پدر را که شنید به سرعت از رختخواب بیرون پرید و به سمت در هال حرکت کرد. جلوی در هال بغلش کرد. تنش را بو کرد. سرش را روی بازوانش گذاشت و گریه کرد. آنقدر بلند گریه کرد، که مادرش بیدار شد. پدر صورت مجید را بوسید و ناگهان بغضش شکست. پدر با صدای آرام گفت: خواهرت کجاست؟

مجید گفت:” خوابیده”.

عمو حسین گفت: “مجید خسته ایم، بذار پدرت بره بخوابه. پشت بوم رو کی، روفته مجید؟”

مجید گفت:” من روفتم.”

مادر اشک در چشمانش حلقه زده بود و آرام گریه می کرد.

بیدار دیگر خوابش نبرد تا آفتاب طلوع کند. بعد لباسهایش را پوشید و به مدرسه رفت. آن روز صادق نیامده بود. موقع برگشتن به خانه از پشت آسیاب قدیمی که حالا خرابه ای بیش نبود بیرون آمد و داد کشید: “آهای مجید، مجید.”

مجید برگشت و به سمت صادق رفت. پریسد: “چرا نیومده بودی مدرسه؟”

صادق گفت:” دیروز بعد از زنگ آخر مدیر جلوی در مدرسه صدام کرد و همه جای لباسامو گشت، یک پاکت سیگار بهمن و یک پنجه بوکس تو جیبم پیدا کرد.”

مجید پرسید:” تنبه نشدی؟”

صادق گفت: “آره کلی سیلی بهم زد. گفت فردا با مادرت بیا مدرسه.”

صادق در شش سالگی پدرش را از دست داده بود. پدرش در حال شخم زدن زمین، در حال رانندگی تراکتور سکته کرده بود و همان موقع مرده بود.

مجید پرسید: “مادرتو آوردی؟”

صادق گفت: “اصلا بهش نگفتم. دیروز عصر از دیوار مدرسه رفتم بالا. شیشه دفتر رو شکستم سیگار و پنجه بوکس رو برداشتم. دیگه نمیخوام بیام مدرسه.”

مجید گفت:” من باید برم. و به سمت خانه حرکت کردم.”

گفت: “وایسا کارت دارم.به کسی نگی کار من بوده”

مجید گفت: “بدبخت همه میفهمن کار خودت بوده، خداحافظ”

در مسیر خانه کنار خانه های ده کوپه های برفی که مردم از روی پشت بامها روفته بودند جمع شده بود. ارتفاع بعضی از آنها به اندازه ارتفاع خانه ها بود. دوستان مجید رفته بودند و او در مسیر خانه تنها بود. از کوپه های نیمه یخ زده برف بالا می رفت و پایین می آمد. حاج کریم که دایی مادرش بود جلوی در حیاط خانه اش ایستاده بود و آفتاب می گرفت. خانه آنها در مسیر مدرسه مجید بود. مجید گفت: “سلام دایی”

گفت:” سلام مجید خان”

وقتی از کنارش رد شد و همچنان به مسیر خود ادامه می داد از برفهای کنار خانه دایی کریم بالا و پایین می رفت.

دایی کریم صدا زد: “آهای مجید می خوری زمین ،مغزت در میاد.”

مجید برگشت به او  نگاه کرد و خندید.

دایی کریم فریاد زد” بابات اومده؟”

مجید گفت: “آره صبح زود با عمو حسین اومدن.”

به سراشیبی خانه نزدیک شد. وارد حیاط خانه که شد تعدادی کفش جلوی در توجه او را جلب کرد. به سمت در هال دوید و وارد هال شد. تمام بدن پدر می لرزید. پاهای پدر روی زمین و سر و شانه هایش در دستان پدربزرگ بود. زبانش از دهانش بیرون آمده بود و بر اثر فشار دندانها پر از خون شده بود. عمو حسین داشت فک پدر را باز می کرد تا به جای آن یک دستمال بگذارد. مجید خیره ایستاده بود و آرام اشک می ریخت.

مادر مجید اولین دختر پد ر بزرگ بود. پدر بزرگ عموی پدر مجید هم بود.

 

مادر ایستاده بود و بلند گریه می کرد. پدربزرگ فریاد زد:” زینب اگه میخوای اینجا گریه کنی برو بیرون.” مادر گفت: “باشه خفه میشم”.

زنهای همسایه نشسته بودند و هر کدام نسخه  ای برای پدر می پیچیدند. سیف اله که همسایه دیوار به دیوار آنها بود، وقتی زنش داشت چند داروی محلی برای درمان پدر توصیه میکرد دست زنش را گرفت و گفت:” بلند شو . بلند شو برو بیرون.چرت و پرت نگو. یالا”.

کشان کشان او را تا در هال پشت سر خود کشید طوری که زنش نزدیک بود، زمین بخورد. سپس در را باز کرد .او را از هال بیرون کرد و در را بست. سپس سیف اله دست مجید را گرفت و گفت: “مجید جان چرا اینجا وایسادی عزیزم؟ گریه نکن. چیزی نیست. الان خوب میشه. برو لباستو عوض کن.” مجید با اکراه وارد اتاق اثاثیه ها شد. کیف را داخل اتاق انداخت و برگشت. کنار پدر بزرگ نشست. چند بار گونه پدر را بوسید. پدر بزرگ گفت: “حسین، سیف اله بیایید کمک کنید ،ببریمش داخل اتاق. خوابیده.” سه نفری پدر را بلند کردند. سیف اله که مرد هیکلی و چهار شانه ای بود، گفت: “بذارید بغلش کنم خودم ببرمش. زینب خانم ،برو بالش بذار. کجا ببرمش؟”

زینب ،با انگشت اشاره اتاق نشیمن را نشان داد. پدر یک ساعتی خوابید و بعد بیدار شد. مجید بالای سرش نشسته بودم و داشت کلماتی را که معلم گفته بود می نوشت. پدر پرسید: “مجید چی شده؟ مجید گفت:” هیچی بابا. ”

مجید میدانست پدر یادش نمی آید ،چه اتفاقی افتاده است. بلافاصه روی سینه اش افتاد دستش را دورگردنش پیچید و پیشانی و گونه اش را بوسید. پدر گفت:” برو توی جیب شلوارم که به چوب لباسی آویزونه ، سیگار و فندک منو بیار.”

زینب گفت: “مجید برو خونه بابام اینا، مادر بزرگ ماست واسمون گذاشته. ازش بگیر .بیار”. راستی ،بگو:” اگه شیر زیاد دوشیده یه سطل شیر هم بده. میتونی بیاریش؟ “گفتم: “من حال ندارم” مادر گفت: “ذلیل مرده برو تا با این جارو نزدم تو سرت. “مجید با اکراه از خانه بیرون رفت، تا از خانه مادر بزرگ ماست بگیرد. مادر بزرگ پرسید: “مجید بابات چطوره؟” امشب میایم پیشش. فهمیدم پدر بزرگ در مورد ماجرای ظهر هنوز چیزی به او نگفته است. مجید گفت:” خوب شده دیگه.” مادر بزرگ خندید و دستانش را به نشانه تشکر از خدا بالا برد و چیزی زیر زبانش زمزمه کرد. سپس از جایش بلند شد و چند شکلات از روی تاقچه برداشت و به او داد.

بعد از گرفتن ماست به خانه برگشت. یادش رفت ،شیر بگیرد. تا شب بسیاری از مردم روستا برای عیادت از پدر آمدند. آخر شب مجید و پدر در هال خانه نشسته بودند. مادر و خواهرش در اتاق نشیمن خوابیده بودند.  پدر داشت سیگار می کشید و مجید در حال حل کردن تمرینهای ریاضی کتابی بود ،که معلم به او هدیه داده بود. تمرین که تمام شد کتاب را برداشت و پیش پدر برد. گفت: “پدر این کتابو آقای سعید زاده به من داده. “و ماجرای کتاب را برایش گفت. پدر لبخندی زد وگفت:” آفرین به داریوش سعید زاده. دیگه چه خبر از مدرسه؟”

مجید گفت:” هیچ خبر خاصی نیست بابا”

پدر گفت: “دیروز حسینی تو رو تنبیه کرده بود؟”

مجید گفت:” آقای مدیر رو میگی؟”

پدرگفت: “آره”

مجید گفت:” نه.” سپس سرش را زیر انداخت.

پدرگفت: “سعید زاده اومده بعد از ظهر خونه و همه چیزو برام تعریف کرده.”

مجید هنوز سرش را زیر انداخته بود. تنها فرآیند دفاعی که در موقعیتهای مختلف استفاده می کرد همین بود و دیگر چیزی بلد نبود.

پدر کمی سکوت کرد. بعد شروع به صحبت کرد. گاهی صدایش می لرزید و گاه صاف بود. میجید خوب می دانست که مثل همیشه باید ساکت باشد و گوش کند. سعی داشت طوری وانمود کند که مساله خیلی بغرنج نیست ،اما بیماری و مشکلاتی که ممکن است پیش بیاید را با تمام جزئیات توضیح داد. در حالی که با پاکت سیگارش بازی می کرد، به صحبتش ادامه میداد. گاهی دستهایش را مشت میکرد. هر لحظه ممکن بود گریه کند. صدای پدر با صدای بخاری اتاق ترکیب می شد. شب ده را از تاریکی پر کرده بود. نور زرد بخاری نفتی از سورراخ های اطراف آن بیرون می زدند و روی دیوارهای اتاق می رقصیدند. به غیر از نور بخاری چراغ مطالعه و تلوزیون روشن بود و نورشان اتاق را نیمه روشن نگه داشته بود.  مجید بعضی حرفهایش را خوب نمی فهمید ،اما دوست نداشت صحبت کند. این اولین باری بود که دوست نداشت پدر برای او چیزی بگوید. پدر گفت:”  مجبورم یه مدت از اداره مرخصی بگیرم. احتمالا یک ماه فعلا مرخصی بدون حقوق بگیرم. رفت و آمد جاده با این شرایط خطرناکه و ممکنه پشت فرمون حالم بد بشه. باید واقعا بپذیرم که مریض شدم دیگه. اما من روی تو حساب کردم. باید تلاش کنی و پس نکشی. باید در برابر هر چه پیش اومد قوی باشی.”

سید محمد ابراهیمی

ارسالی از/ سید محمد ابراهیمی

هنوز تا میعادگاه خیلی راه مانده بود