از مجموعه داستان ناگفته ها، دوم؛ مدرسه

هنوز تا میعادگاه خیلی راه مانده بود

برف حیاط مدرسه را سفید پوش کرده بود. پرتو آفتاب روی سطح برف منعکس می شد. دود سیگار مدیر مدرسه فضای دفتر را پر کرده بود. در دفتر نیمه باز بود. مدیر همزمان که مشغول مهر و امضا کردن کارنامه نوبت اول دانش آموزان بود پک عمیقی به سیگار خود زد و آن را در […]

برف حیاط مدرسه را سفید پوش کرده بود. پرتو آفتاب روی سطح برف منعکس می شد. دود سیگار مدیر مدرسه فضای دفتر را پر کرده بود. در دفتر نیمه باز بود. مدیر همزمان که مشغول مهر و امضا کردن کارنامه نوبت اول دانش آموزان بود پک عمیقی به سیگار خود زد و آن را در زیرسیگاری روی میز خاموش کرد. بخاری رنگ و رو رفته کنار میز مدیر روشن بود. صدای معلم کلاس پنجم که در حال تدریس ریاضی بود از کلاس کنار دفتر شنیده می شد.

از بستری شدن پدر مجید در بیمارستان نمازی شیراز دو هفته بود که می گذشت. مجید صبح زود تمام برفهای پشت بام خانه را تنها روفته بود. و حالا از خستگی احساس ضعف زیادی در پاها و دستانش احساس می کرد.

مجید پشت در دفتر مدرسه آهسته به مدیر نگاه می کرد. خوب می دانست که تنبیه می شود. جرات این را نداشت در بزند و وارد دفتر شود. مدیر ناگهان نگاهش به او افتاد و داد زد ؛ به به دوباره که آقا دیر اومده مدرسه. خواست ماجرا را برایش تعرف کند ،اما مطمئن بود، که حسابی دروغگو درآمده و مدیر حرفش را باور نمی کند. مدیر گفت: “همونجا وایسا الان میام خدمتت میرسم. “سرش را زیر انداخت، رنگش زرد شده بود.پاهایش می لرزید. صدای قطره های آب که از شلوار مجید روی موزاییک های رنگ و رو رفته و کثیف سالن مدرسه می چکید باعث شد از پشت در کنار برود و به دیوار سالن مدرسه تکیه دهد. حالا از شدت ترس شلوار خود را خیس کرده بود.تنها فکری که به ذهنش رسید را انجام داد؛ شروع به دویدن به سمت در سالن کرد و وارد حیاط مدرسه شد. ناگهان جلوی در حیاط که به علت رفت وآمد دانش آموزان لیز شده بود روی برفهای گل آلود زمین خورد. هر چه تقلا کرد بلند شود ،موفق نشد . ضعف عجیبی تمام وجودش را فرا گرفته بود. مدیر آهسته آهسته و شلنگ به دست به طرفش قدم می زد. مدیر گفت: “نگاش کن این احمق دست و پا چلفتی رو”.

چشمان سیاه ریز و صدای زمخت مدیرکه شبها برایش کابوس شده بودند اکنون در واقعیت به او نزدیک می شدند. گلویش خشک بود و حتی نمی توانست التماس کند. صدای قدمهای مدیر که روی برفهای گل آلود شلپ و شلپ می کرد مثل چاقو گوشش را خراش می داد. مدیر خم شد دستش را گرفت تا بلندش کند ، متوجه شد ،که خودش را خیس کرده. آرام گفت:”کره خر تو به موقع که نمیای مدرسه حالا فرار هم میکنی؟ نگاه کن تو خودتم که شاشیدی . بلند شو! بلند شو برو خونه شلوارتو عوض کن با پدرت بیا.باید تکلیفمو باهات روشن کنم.”

وقتی با کمک مدیر بلند شد پاهایش از سرما بی حس شده بود. داخل چکمه پلاستیکی اش آب رفته بود. دلهره اینکه یکی ازبچه های مدرسه با این وضع او را ببیند به ترسش می افزود. از سرما فکش می لرزید و دنداهایش به هم می خورد. اشک روی گونه هایش جاری بود. مدیر فریاد زد: “یالا بدو. برو. باباتو بیار”.

مجید به سختی گفت:” اجازه ، اجازه بابام…”

دیگر نتوانست حرفی بزند.احساس کرد گلویش از خشکی زخم شده و دیگر صدایش بالا نمی آید. هر چه تلاش کرد حرف بزند نتوانست. مدیر محکم با کف دست پشت گردنش کوبید و گفت:” کره خر حرف نزن. بدو برو باباتو بیار، تا توی برفا فلکت نکردم”.

مجید آرام به سمت در حیاط مدرسه حرکت کرد. مدیر لگدی به سمتش اندخت. نوک کفش مدیر زیر زانوی مجید خورد و از شدت درد دوباره روی برفابه های گل آلود افتاد. اما این بار زود بلند شد، لنگان لنگان به سمت در حیاط مدرسه حرکت کرد، مکث کوتاهی کرد. برگشت و به مدیر نگاه کرد. مدیر شلنگ به دست لبخند می زد طوری که دندانهای زرد و کثیفش پیدا بود. مجید از حیاط مدرسه خارج شد. حالا دیگر با افتادن روی زمین تمام شلوارش خیس بود و اشک میریخت. فکر میکرد هیچکس نیست کمکش کند و این حس درماندگی عجیب بغضش را بیشتر می کرد. هیچ وقت جای خالی پدر اینقدر برایش دردناک نبود. همچنان به سمت خانه می رفت. در راه از کنار دیوار خانه ها عبور می کرد. خانه ها ی قدیمی کاه گلی و خانه های جدید بدون نما که رنگ زرد آجرهای لخت و بد قواره اش تصویر روستا را از یکدستی بیرون آورده بود. گاهی از مسیرهای میان بر می فت تا مبادا کسی با آن وضع او را ببیند. برای اینکه زودتر برسد تصمیم گرفت از زمین باز بی خانه و بی درختی که تقریبا وسط روستا بود ،رد شود. اما میانه زمین از خستگی روی برفها دراز کشید. به خورشید نگاه کرد. همانطور که دراز کشیده بود بلند گریه می کرد. بیماری پدر بیشتر از رفتار مدیر او را سست کرده بود. مجید فکر می کرد که بودن پدرش کنار خانواده هیچ سودی برای آنها داشت. از وقتی مدرسه را شروع کرده بود ،جز نصیحت های پدر که زیاد آنها را نمی فهمید برایش چه کاری انجام داه بود؟ همیشه مریض بود. همیشه مادرش پدر را تیمار می کرد. هر سال سه چهار ماه در بستر بود. مادر مرد خانه شده بود. و حالا مجید. حالا مجید باید تاوان بیماری او را پس می داد. پدرش وقتی هم از شدت بیماری اش کاسته می شد خانه نبود. او را ماموریت می فرستادند و هفته ها نمی آمد. وقتی هم می آمد با درد شدید کلیه هایش برمیگشت. هنوز دو ماه از بهبودی کامل پدرش نگذشته بود. مجید تازه داشت به سالم بودنش عادت می کرد. تازه داشت لذت فرزند بودن را احساس می کرد. اما حالا با بیماری جدید پدر همه چیز دوباره به هم ریخته بود. اما او پدر را دوست داشت. همه پدرهای دنیا را با پدر خود مقایسه می کرد. طوری که پدرش را ملاکی برای مقایسه با  مردهای دیگر در نظر گرفته بود. طوری که او را دانای کل تمام دنیا فرض می کرد. حصار بتنی که دور مجید را مثل کودکان دیگر گرفته بود، ترک بر می داشته بود. بخش زیادی از کارهای خانه را مجید انجام می داد.

به خانه های اطراف نگاه کرد. روستا سوت و کور بود. آفتاب داشت به نیمه آسمان نزدیک می شد. کمی برف تمیز برداشت و خورد. سپس روی زانوهایش نشست. دستانش را در برف فرو برد و آنها را پر از برف کرد. همچنان که گریه می کرد از شدت خشم مشتهایم را فشار می داد. بعد برفهایی که در دستانش بود را به سمت آسمان پرتاب کرد. بلند شد و راه افتاد. به سربالایی نزدیک خانه که رسید احساس ضعف شدیدی داشت.

آشپزخانه رو به روی در آهنی زنگ زده کوچک حیاط بود و مثل همیشه در آن باز بود.  وارد حیاط که شد گربه ای سیاه و سفید قدم زنان از گوشه دیوار سنگ چین شده روی برفها به سمت آشپزخانه میرفت. کمی برف برداشت. برف را به سمت گربه پرتاب کرد. دستانش از سرما سرخ شده بود.گربه به سرعت برگشت از دیوار بالا رفت و وارد حیاط همسایه شد. آرام از پشت پنجره اتاق درون خانه را نگاه کرد. مادر زیر نور آفتاب پشت پنجره دراز کشیده بود. روسری مشکی دور پیشانی و چشمهایش پیچیده بود و از سردرد می نالید. مجید همیشه از غصه خوردن و سردردهای مادرش ناراحت می شد. آرام به سمت در هال رفت. نباید مادر با آن وضع او را می دید. در هال را باز کرد و با سرعت به سمت اتاق اثاثیه ها قد برداشت. مادر متوجه شد که مجید از مدرسه برگشته است. با صدای همیشه درمانده اش پرسید: “مجید مگه نرفتی مدرسه؟”

جواب داد:” آره معلم نیومده بود مدیر گفت زنگ آخر میاد. اومدم دفتر نقاشیمو ببرم.”

در همین حین در کمد چوبی کهنه ای که جهیزیه مادرش بود تنها انتخابش یعنی شلوار آبی رنگی که سر یکی از زانوهایش پاره بود را برداشت. به سقف نگاه کرد. دیگر سقف اتاق اثاثیه ها چکه نمی کرد. روبه روی کمدی که شلوارش را از داخل آن برداشته بود ایستاد و به آینه و رو رنگ رفته روی کمد زل زد. سفیدی چشمهایش قرمز شده بود. اما رنگ قهوه ای روشن چشمهایش در آینه برق می زد. لبهایش خشک شده بود اما آنقدر زیبا بودند، که همیشه خودش شیفته لبهایش بود. به پوست سفید رنگ و رو رفته و دماغ کوچکی که رو به روی خود در آینه می دید زل زد. چشمهایش را دوباره نگاه کرد. چشمهایش هنوز برق می زدند. محکم با شلواری که در دستانش بود به آینه کوبید بعد آرام از در اتاق خارج شد. مادرش خواب بود. بوی دمپختی که روی چراغ نفتی در حال پختن بود فضای تمام خانه را پر کرده بود. وارد آشپزخانه شد. شلوارش را عوض کرد. سپس شلوار خیس را در زیر اثاثیه های آشپزخانه پشت کیسه ای که گندم در آن بود مخفی کرد . بعد دوان دوان به سمت مدرسه حرکت کرد. در راه به این فکر می کرد که دیگر نباید تنبیه شود . و از این به بعد هیچوقت نباید با مدیر روبرو شود. زنگ تفریح بود. بچه ها به سمت هم گلوله های برف پرتاب می کردند و دنبال هم می دویدند. وارد کلاس شد. جای مجید ردیف دوم بود. کیفش را روی نیمکت گذاشت بعد نشست تا زنگ کلاس به صدا در آید. زنگ را که زدند بچه ها وارد کلاس شدند. حسین که کنار او می نشست گفت:”مجید معلم حضور غیاب نکرد، اما حاضریتو زده بود. نمره ریاضی من نوزده شده بود.”

مجید پرسید: “تو از کجا میدونی؟”

حسین گفت: “یواشکی نگاه کردم.”

مجید پرسید:” من چند شده بودم؟”

حسین گفت: “معلم به تو نمره نداده بود. جای نمره تو خالی بود.”

معلم بعد از بچه ها وارد کلاس شد و مستقیم آمد بالای سر مجید ایستاد. حسابی ترسید و منتظر عکس العمل معلم به خاطر غیبت ساعت اول کلاس بود. اما می دانست که او را تنبیه نمی کند. معلم پرسید:” مجید اوضاع پدرت چطوره؟”

ناگهان تمام ترسش از بین رفت، جواب داد: “اجازه، اجازه تو بیمارستان شیرازه”.

معلم گفت: “صبح زود دیدم بالای پشت بوم برف میروفتی. آفرین پسر خوب، آفرین.”

در همین حین کسی پشت در کلاس را کوبید و بعد در را باز کرد. معلم در را باز کرد. مدیر بود. هر دو چند دقیقه ای جلوی در کلاس به گفت و گو مشغول شدند. بعد معلم مجید را صدا کرد. او رفت کنار در کلاس ایستاد و سرش را زیر انداخت. مدیر گفت:” مجید پدرت کی مریض شده؟”

جواب داد:” اجازه دیروز صبح.”

مدیر گفت:” لباستو عوض کردی؟”

جواب داد: “اجازه ،بله.”

پرسید: “کی تو بیمارستان همراهشه؟”

جواب داد: “اجازه، عموم.”

مدیر گفت:” هفته پیش چرا دوبار دیر اومدی؟”

جواب داد:” اجازه… اجازه.. همون موقع هم بابام حالش بد شده بود. ”

مدیر گفت: “حالش چجوری شده بابات که مریض شده؟”

معلم گفت: “ولش کن بچه بیچاره رو. چرا اذیتش میکنی؟” برو بشین مجید جان. انشالا همین امروز خوب میشه.

مجید خوب میدانست که مدیر از همکلایسهای دوران مدرسه پدر و شریک دوران جوانی اش بود. مادرش به او گفته بود که با پدر مجید چند تکه زمین خریده بودند و حالا به خاطر مالکیت زمین های کشاورزی زیر رودخانه چندین بار کتک کاری کرده اند.

مجید برگشت و نشست. معلم هم برگشت. بعد از کلاس معلم مجید را صدا کرد. بچه ها از کلاس خارج شدند. معلم کتاب کهنه ای از روی میز برداشت و به مجید داد که روی آن نوشته شده بود تمرین ریاضیات برای کلاس چهارم دبستان. معلم گفت: هر شب یک تمرین رو حل کن و بیار مدرسه تا ببینم. جواب تمرین ها رو تو دفترت بنویس. مجید لبخند زد. معلم گفت:” آفرین بخند مرد کوچک. بخند”.

مجید کتاب را گرفت و به سمت در کلاس دوید. معلم گفت: “نه مجید، بذار تو کیفت بعد برو بیرون.”

مجید هم همان کاری را که گفته بود انجام داد.

زنگ سوم املا داشتند. وقتی معلم داشت شکل صحیح بعضی کلمات را پای تخته سیاه می نوشت ناگهان برگشت و گچی که در دستش بود را به سمت صادق پرتاب کرد. صادق میز آخر نشسته بود. او پسری سبزه و لاغر بود. مدیر روز قبل او را فلک کرده بود. معلم به صادق گفت: “گوش بده بچه جون املاتو یازده آوردی. ”

نگاه بچه ها از روی معلم به سمت صادق برگشت.

معلم این بار فریاد زد: “آقای نسبتا محترم گوش بده.”

بچه های کلاس همه خندیدند. یکی گفت: “اجازه حواس ما رو هم پرت میکنه. “بعدی گفت:” اجازه زنگ ورزش همش فرار میکنه.” پسر معلم که همکلاسی ما بود گفت: “خودشیرینی نکنید بدبختا. “صادق به بچه ها گفت: “اصلا دلش میخواد ببینه فضولش کیه.” و هر کسی چیزی گفت.

زنگ مدرسه به صدا درآمد. وقتی دانش آموزان در راه به سمت خانه می رفتند صادق به مجید گفت: دیروز عصر داشتیم با سعید سیگار می کشیدیم، مدیر از باغ پشت حمام داشت گاوهاشو می برد خونه که منو دید. سعید فرار کرد اما منو گرفت با چوب کتکم زد.به سر بالایی نزدیک خانه که رسیدند صادق خداحافظی کرد و رفت.

انگار آن روز اتفاقی در مدرسه نیفتاده بودکه مجید را ناراحت کرده باشد. تنها نگران پدرش بود. پدر برای مجید داناترین مردی بود که می شناخت. تمام رفتارهایش را تقلید می کرد. در تنهایی لحن صدایش را عوض می کرد تا شبیه او حرف بزند. حرکات دستانش را تقلید می کرد. سر سفره غذا باید کنار او می نشست. شعرهایی که پدرش می خواند را از بر کرده بود. بوی لباسش را دوست داشت و وقتی پدر خانه نبود لباسهایش را بو میکرد. جز سر کار هر جا که میرفت همراهش بود. وقتی ماموریت بود بی تابی می کرد. وقتی خانه بود دائم به او میچسبید. خودش را در آغوش پدر می انداخت. حالا که مریض شده بود هر لحظه منتظر آمدنش بود.

سید محمد ابراهیمی

ارسالی از/ سید محمد ابراهیمی

فیلم «خورشید» نماینده سینمای ایران در مراسم اسکار شد